روزى تمام سال مابازهراست
بابردن نام فاطمه فهمیدم
سالى که نکوست ازبهارش پیداست.
سال نومبارک دوستان.
- ۲ نظر
- ۳۰ اسفند ۹۱ ، ۱۹:۱۰
کاش دستی از فراسوی افق
گوش سنگین زمان را می کشید
هم زبانی میرسید از راه دور
طعم تنها بودنم را می چشید
این را فهمیده ام که شیطان پرستی صرفا انکار خداوند و داشتن نماد ایکس نیست.
شیطان پرستی گاهی خرید اجناس به قیمت آ ریال ؛ احتکار و در نهایت فروش آنها به قیمت ایکس تومان است.
می خواهد اسمت حاجی باشد ؛ تاجر باشد ، بازرگان یا بازاری ... فرقی نمیکند
گوش به حرفش که میدهی او را بنده ای
در مرحله اول نماد و انکار نیاز نیست .
نقطه روی خط و تمام .
دود سیگارم را هزاران بار به آدمای این دنیای رنگارنگ ترجیح می دهم
کم رنگ است ولی چند رنگ نیس نیست...
محبت به نامرد ، کردم بسی
محبت نشاید به هر نا کسی
تهی دستی و بی کسی درد نیست
که دردی چو دیدار نامرد نیست
ارسالی از دوستان
انـدوه که از حــد بگــذرد جایش را میدهد به یک بی اعتنایی مـزمـن
دیـگه مـهـم نـیـســت بـودن یا نـبـودن
دوست داشتن یا نـداشتن
دیگه حسی تو رو به احساس کردن نمی کشاند
در آن لحظه فـقـط در سکوت غـرق میشـی
و فقط نـگـاه میکـنی, نـگــــــــــاه...
به کبریت نیازی نیست
سیگارم را بر لبم میگذارم
به دردهایم که فکر کنم
خودش آتش میگیرد
غمگینــم…
مثه عکسـی در اعلامیــــه ی ترحیـــــم !
کـــه "لـــبخنــدش" ..
دیگــران را "مـی گــریـانـد" …!
دکتـر پـای نسـخه ام بـنویـس
"مـمنـوع الـملاقـات"...
بـگذار تـنهـایـیم دلیـل پـزشـکی داشـته بـاشـد...
مدتـــــهاســـــت
دلـــــم شــــروعـــــی تــــازه میخـــــواهـــــد
تو بیـــــا ...
مـــــرا دوبــــــاره آغــــازکـــــن ..
کــوک می کنـــم چشــمانم را بـــرای آمدنــت...
نمی آیـــــی ؛
و " مـــَن " برای همیشه خواب می مـــانم
پانوشت : آقاجونم بیا دیگه از این زندگی و آدماش خستم
بی ﺗـــــــــــﻮ ﺍﯾـﺴـﺘﺎﺩه ﺍﻡ
ﺭﻭﯼ ﭘـﺎﻫﺎی ﺧــــــــــــﻮﺩﻡ
ﻭ ﺩﺍﺭﻡ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧـﮕـــــــــــﺎﻩ می ﮐﻨــــــــــــﻢ
ﮐـﻪ ﺣﺘـی ﺭﻭی ﺣــــــــــــﺮﻑ ﻫﺎی ﺧﻮﺩﺕ ﻫـــــﻢ
ﻧـمی ﺗـــــــــــﻮﺍﻧﺴتی ﺑـــــــــــﺎﯾستی ...
من یک دخترم!
بــدان “حــوای” کسی نـمی شـوم که به “هــوای” دیگری برود
تنهاییم را با کسی قسمت نــمی کنم که روزی تنهایم بگذارد …
روح خـداست که در مـــن دمیـده شده و احسـاس نام گرفته.
ارزان نمیفروشمشـــ!
آنان که جسم خود را
ارزشمندتر ازآن میدانند که هرچشمی بدان بی افتد،
بر مسند بالای فضیلت نشسته اند
هوا گرفته بود
باران
میبارید
کودکی آهسته گفت:
خدایا گریه نکن درست میشه
درست میشه